Saturday, April 24, 2010

يك شعر

لب هايت
پيراهن ديگري شكافته انگشت هاي ام
تا چشم هايت
درياچه نمك گير پاهايم
كتاب خاك خورده
پنجره زير تنم تجزيه
پاهايت
گذاشتم زمان را له شده بر شانه هاي ام
قاب بگيرم
چشم هايم
لبهايم
دست هايم
پاهايم
در رطوبت خانه
. .....نشِست

Sunday, April 11, 2010

شعر

پيشاني ات بر صفحه ساييده مي شود
تنم پيراهن زمان را باز مي كند
زن هايي زير تنم موهايشان را به باد مي دهند
زمان از تنم گريخته
و هيچكس در حوالي نفس هايم خانه نكرد
مرد
پيشاني ام را خوابيده
سيگارش را آتش مي زند
من
در خطوط پيشاني ام راه مي رود