Monday, November 22, 2010

ذرات گرد و غبار
وفادار
اتاق را به آغوش کشیده
و خاک
بی هیچ فاصله ای کاذب
میز را لمس می کند
مثل سلول های خاکستری جمجمه
با گوشت و خون و پوست
در مویرگ های مشبک
تولید مثل می کنند
مَثَل قصه ای ست
که روایتش
به سه نقطه
ختم می شود
. . .
در باز شد
دست های تخت
به پاهایم
نپیچید
اتاق را مرور می کنم
با آرام بخشی
که دست و پاهایم
را جا به جا می کند
بر پیاده روی پتو
کتاب ها به راه افتاده اند
و سقف
تظاهراتش را
سایه به سایه
در دندانهایش می تراشد
روزنامه های باطله
تئوری هایشان را بلند بلند می خوانند
و سطح میز
تا پای صندلی
ارتفاع پاییز امسال را هم ورق می زند
کف اتاق
به دست هایم
خیره مانده
پیانویی
که با پاندول ساعت
با پروانه های بی سر
حرف می زند
اتاق را خواب می بینم
از ترس زنگ گوشی
دستگیره ی در
درِ خواب ام را باز می کند
باز پاییزهای پیشرو
تابستان را
در شرجی تخت
دست هایش می تکاند
خداحافظی را به انتهای همین سطر
سیگاری نکشیده ام
قلمی نتراشیده ام
می ترسم باز از زنگ گوشی
می ترسم از دستگیره و باز کردن در
و پروانه ها
از دریچه های پنجره
با سقف ،
در کف اتاق
تبخیر می شوند .

Saturday, November 6, 2010

سطری برای نازنین پریا شده بود

خوبم !

شهیدش من شدم لیلی !

حلقه های سیگار سپهر

عنکبوت چشم های ولدی دور تنم می تند

در همان کافه ی مه آلوده در تهران

خاطرت هست ولدی؟!

باز....باز برای نازنین تو

خطوط ارتباطی را هنوزاهنوز شهیدم !

شب گچ سبابه واشاره ات با نگاهمان رنگ می زدی

در صبح سپید تخته پارسی

فرنگیس گیس هایش را راه راه

به طناب تاب بازی هایم آویخته

قایم باشک دامنم می شود هنوز

پرچیت وچین ولاله عباسی

لِی لِی ....می کنی سارا بر طنابا هنوزاهنوز

نوربانور می گفت )

!) مرغ یه پا داره

گرگ ومیش تخته هایی

بر گچ پاهایم لیلی

لِی لِی می کردی خوبم !

هی نیم صورتم

توی آسفالت

برشت بود

تا صحنه را تاب بیاورم

در شب کافه ای در ونک

شهید نظام تو شوم

سرباز وطنم بودم ! / شَطُّ العرب گونه ات لیلی

لِی لِی لِی ...لیلی !

تا پرچم تارا بر سپهرا برافراشتی خوبم !

معاف شدی از لِی لِی کنانم سارا !

خواجه نمی دانست

فرنگیس نوربانور من بود ولدی !

چراغ ساحل کارون پاشیده از اروند بر پنجره های فارسی

ببین هنوز دردهایم را کباب می کنم

بر ذغال این سطر

صبحی تحقیق پارسی به ریل های قطار می کشی

ماه بر شب گیس های بافته نوربانور لیلی !

لیلی ! لیلی !...

لِی لِی کن با گچ سیاهت بر تخته پاره های سنگ

آهوی گونه ات رمیده

آی لِی لِی لیلی !

دامنت را به باد دادم سارا نشانی ات را فرنگیس راه راه کند

راهی ت از لای پاهایم خون می چکد بر طنابا لیلی !

هزار راهت هزار پای شعر در تنم سر درآوردند خواجه !

جمهور تویی !

سنگی لیلی های سرباز دامنم

شلیک گونه های ولدی

بر تخته پاره های صبح پارسی

آهو می شوی برقصم لیلی !

سه پرنده تا مرگ مانده بود

کافه را تارعنکبوت از پر پوشانده ولدی !

وشبانه هنوزاهنوز پریای نازنینت شهید می شود ! بر تاب...

با لِی لِی دامن نوه ی نوربانور

نه گیس فر بی بی را برعکس ببافی !

لِی لِی لِی....لیلی !